تولد مامان
ديشب به بهونه تولد ماماني كه يه هفته ديگهست، با دوستامون يه مهمونيه كوچولو گرفتيم و رفتيم كَن. خيلي خوش گذشت، النا خانم هم دختر خوبي بود و اصلاً ما رو اذيت نكرد. امروز پدرجون رفتن كربلا، ايشااله به سلامتي برگردن. ما نتونستيم بريم بدرقهشون آخه پروازشون صبح زود از فرودگاه امام بود، حتماً موقع برگشتن جبران ميكنيم. ...
نویسنده :
الهام
11:45
اداره
يكشنبه ١٤ خرداد مجبور شدم برم اداره. شب قبلش بهم زنگ زدن، منم با النا جونم رفتيم اداره. النا هم اصلاً با همكارام غريبي نميكرد. با همشون صحبت ميكرد. كلي هم سر و صدا كرد. ظهر هم وحيد اومد دنبالمون رفتيم خونه. يه كمي استراحت كرديم بعدش هم رفتيم سراغ جمع كردن وسايل خونه. 2 روز كارمون جمع كردن وسايل بود، النا هم توي شلوغي حال ميكرد. اسباببازيهاتم بيشترشو جمع كرديم. تاب رو هم تا بازش كرديم النا خانم هوس تاببازي كرد و دوباره بستيمش. اونم موند واسه روز آخر. الناي مامان انقدر قشنگ صلوات ميفرستي كه خاله عاشق صلوات فرستادنته! به مربيت گفتم كه صلوات ميفرستي گفتش بعد از ورزش كردن توي مهد بچهه...
نویسنده :
الهام
13:47